2777
2789
عنوان

❌️بیاید داستان زندگی جدید اوردم واستون

| مشاهده متن کامل بحث + 6120 بازدید | 158 پست

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

۱۵

مامان و آمنه از شهر اومدن،ننه آقا از حال بابا پرسيد مامان با آه سردي گفت حال اون از همه ما بهتره.من رو به آمنه گفتم بابا اون كاغذو داد؟ آمنه گفت كدوم كاغذ؟ گفتم هموني كه عمو شب خواستگاري گفت بايد بابا بده تا بتوني عروسي كني بري.ننه آقا پوزخندي زد،آمنه گفت ها چته جاي تورو تنگ كردم پشت در گوشك ميكني(گوش واي ميسي)،دست به كمر نصف شب قر ميدي،نذاشتي ما از راه برسيم يه ليوان آب دستمون نداده ميپرسي كاغذ چيشد؟گفتم حميد اگر اين اخلاقتو ببينه فسخ ميكنه كه همه زدن زير خنده آمنه سرخ شده بود.مامان ادامه داد آره سري بعدي كه رفتيم رضايت نامه رو ميگيريم آقااا امر كردن حميد بره زندان تا باهاش حرف بزنه خجالتم نميكشه،نميگه ما آبرو داريم زبون دخترمو كوتاه نكنم جلو يارون شوهر.رو كرد به ننه گفت اَي ببيني همچي سرخ و سفيد شده بود لپ،برو رو،سرشو تكون ميدادو تعريف ميكرد.ننه گفت ماشالا به چشمت اومده صغير داره پاشم يه اسفند بذارم.مامان هم پاشو دراز كرد گفت اگر ميفهميدم كدوم شير پاك خورده اي ميگفته چاقو دست خودشو نميبره اينم ننه من...حميد از دانشگاه كه ميومد اول به ما سر ميزد بعد ميرفت روستاي خودشون.يه روز صبح بيدار شدم ديدم حميد اومده مامانو آمنه داشتن آماده ميشدن برن شهر ملاقات بابا هرچي اصرار كرديم حالا كه حميد ماشين داره مارو هم ببرن مامان قبول نكرد.رفتن و شب برگشتن همگي خوشحال بودن،بابا صحبت كرده بود و وكيلش براش مرخصي ساعتي ميگرفت كه بياد عقد آمنه فقط چون وقت كم بود بايد براي عقد ميرفتيم شهر.خوشحالي ما چندين برابر شد.منتظر خبر بابا بوديم همه چيز آماده بود روز عقد حمام كرديم لباسايي كه ننه آقا دوخته بود پوشيديمو با خانواده حميد و عمو اينا راهي شهر شديم دل تو دلمون نبود بابا رو بعد از شش سال ميبينيم.تو دفتر عقد همه منتظر نشسته بوديم بابا و حميد پايين منتظر بابا بودن ما سه تا هم مرتب پله هارو بالا پايين ميرفتيم.بابا با يه مامور دستبند به دست اومد اون لحظه رو ممكن نيست تو زندگيم فراموش كنم همه سرجا خشكمون زده بود.بابا خيلي پير شده بود،اومد جلو سه تامونو بغل كرد گفت خودتون بگين كدوم فاطمه،زهرا،علي هستين؟ما با بغض گفتيم همه با ديدن بابا گريه كردن مامور هم كه ماهارو ديد دستبندو باز كرد...آمنه از گريه نميتونست بله بگه به هق هق افتاده بود.مراسم تمام شد و بابا بايد از ما جدا ميشد،سالهايي كه نديده بوديمش تصويري ازش نداشتيم اما عجيب اون يكساعت زود گذشت نميتونستيم دل بكنيم.ننه آقا مدام به بابا قوت قلب ميداد كه خيالش از بابت بچه ها راحت باشه،همون حوالي غذايي خورديم خيلي سوت و كور برگشتيم روستا...

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

۱۶

از فرداي اونروز مامان تنها ميرفت سركار،حميد گفته بود آمنه ديگه نره،ما هم ميرفتيم مدرسه تمرين هامونو مياورديم خونه برامون مينوشت.به شب چله نزديك ميشديم كه زن عمو و حميد اومدن و قرار عروسي گذاشتن.مامان گفت حرفي ندارم اما نميخوام آمنه بره تو اون روستا خودم زجر كشيدم نميخوام دخترم اذيت بشه.حميدگفت چيزي نمونده درسم تموم بشه نميخوام اينجا بمونم ميريم شهر فقط يه مدت كمي روستا ميمونيم،زن عمو هم گفت بياين خونه ما نادر كه راهش خيلي دوره(دانشجو تهران بود) كم مياد تو اتاق نادر بمونيد.مامان خيالش راحت شد همه برنامه ريزي هارو كرديم.چند روز بعد همگي رفتن شهر جهيزيه خريدن تو حياط پر از وسايلاي آمنه بود.قرار شد آخر هفته بريم كمك كنيم وسايلارو بچينن.رفتيم روستا پياده شديم،آخرين بار عروسي دختر عموم اونجا بوديم رفتيم تو داشتيم كارتن هارو باز ميكرديم كه صداي مامان بزرگ و عمو رو از بيرون شنيديم مامان كه شروع كرد به لرزيدن گفت چرا اين زن دست از سر من برنميداره خدااا كي به اين گفته ما اومديم اينجا ببين فوزيه چطور من بذارم آمنه اينجا بمونه...يهوو مامان بزرگ اومد بالا عمو هم پشت سرش.يه نگاهي سر سري به وسايلا انداخت گفت اسد،اسد كجايي ببيني بريدنو دوختن رو به زن عمو گفت ديدم دايه مهربون تر از مادر شده بودي اونسري نگو جيك تو جيك بودين.زن عمو هم كه زبونشو ميدونست گفت شما كه اونروز بيهوش بودي چه خوب يادته خانوم جون.صلوات بفرستين هر چي بوده تموم شده خونه نو عروسه شگون نداره با جرو بحث جهاز بچينيم.كه مامان بزرگ چون ضايع شده بودرو به مامان گفت بي خبر دختر شوهر ميدي خودتم شوهر كن يكباركي (دستاشو به هم كشيد)،اسد رفت اونجا كه عرب ني انداخت.مامان هم گفت راتو بكش برو حوصله كل كل كردن با تورو ندارم.كه مامان بزرگ هولش داد مامان خورد زمين.عمو و زن عمو اومدن كمك كنن بلند بشه كه با پا زد تو شكم مامان با پا هم ميزد تو كارتن وسايل آمنه كه مامان يقشو گرفت از پله ها كشيدش پايين رو فرش ميكشيدش و جيغ ميزد برد تو حياط انداخت وسط حياط بنزين برداشت ميخواست بريزه روش يكمم ريخت رو خودش كه همسايه ها جمع شدن جداشون كردن نذاشتن مامان خودشو و مامان بزرگو آتيش بزنه.آمنه كه وحشت زده بود با التماس و گريه به حميد گفت نميام اينجا زندگي كنم يا طلاقم بده يا فكري كن.به ناچار جهازو بار زديم و برگشتيم.براي ننه آقا كه تعريف كرديم گفت حميد آجر بريز گوشه حياط يه اتاق براي خودتو زنت بساز دو صباح ديگه هم برو شهر...پيشنهاد خوبي بود يكماهي طول كشيد خونه آماده شد چون پولشون خرج كرده بودن آمنه بدون جشن عروسي رفت خونه بخت..

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

۱۷

يكسال آمنه تو خونه جديد زندگي كرد،درس حميد تموم شد تو پتروشيمي مشغول به كار شد بهشون خونه سازماني دادن آمنه هم داشت ميرفت شهر پيشش كه خبر اومد مامان بزرگ سكته كرده و تمام...زن عمو زنگ زد خبر داد ما فكر كرديم مامان خوشحال ميشه وقتي اومد خونه بهش خبر داديم يه دل سير نشست تو حياط يادآوري سختي ها و اذيت هاشو كرد و گريه كرد.به اتفاق حميد و آمنه و ننه آقا تشييع رفتن كه عمه هام محل بهشون نذاشته بودن و زود برگشتن.آمنه داشت وسايلاشو جمع ميكرد كه بره خيلي برامون سخت بود سيزده سالمون بود.خيلي ظريف بوديم منو فاطمه.همسان و خيلي شبيه بهم...يه شب عمو و زن عمو و نادر اومدن همگي خونه آمنه شب دعوت بوديم.بعد از شام نشسته بوديم عمو گفت آقا نادر عاشق شده ميخوايم بريم خواستگاري همه نگاه نادر كرديم از خجالت سرشو انداخته بود پايين.كه زن عمو ادامه داد خيلي دوس داشتم از همين فاميلاي خودمون عروسم بشه اما چه ميشه كرد پسرم عاشق شده.حميد نادرو دست مينداخت...خواستگاري رفتن و قرار شد يه عروسي تو روستا يه عروسي تهران بگيرن براي خانواده عروس.اينبار با خيال راحت ميتونستيم بريم روستاي خودمون عروسي حميد اينا هم بعد عروسي اسباب كسي ميكردن،يكماهي درگير لباس دوختن بوديم من و فاطمه لباس محلي خوش رنگي دوختيم و خودمون روش مهره دوزي كرديم.دو روز قبل عروسي رفتيم خونه عمو اينا خانواده عروس از تهران اومده بودن سيما دختر قد بلند و خوشگلي بود،خيلي خاكي و مهربون بود...برنج پاك ميكرديم ،گوشت تكه ميكرديم.واسونك ميخوندن زنا كل ميكشيدن خانواده عروس خيلي لذت ميبردن.روز عروسي من و فاطمه لباس پوشيديم اومديم بيرون همه دورمون جمع شده بودن.خواهر عروس گفت واي عزيزم چه دوقلوهاي نازي،زن عمو گفت سه قلو هستن كپي همن.مادر عروس گفت آها سه قلوهاي همسان هستن ما كه نميدونستيم چي ميگن فقط تشكر ميكرديم.ننه إقا كه هميشه بساط اسفند دود كردنش به راه بود اسفند رو آتيش ريخت صدام كرد گفت دور سر فاطمه بچرخون برو علي رو هم پيدا كن يه زاغي رو آتيش بريزم براش رفتم بيرون خيلي تو حياط شلوغ بود مردا جمع شده بودن،دنبال علي داشتم ميگشتم كه لباسم رفت زير پام منقل از دستم افتاد خوردم زمين.كه نادر و يه پسر ديگه اومدن بلندم كردن دامن زيريم يكم آتيش گرفته بود كه خاموشش كردن خيلي خجالت كشيدم سر بلند كردم نگاهم تو نگاهش گره خورد قد بلند،گندم گون،موهاي مشكي و چشماي وحشي كه وقتي از كنارش رد شدم بلندي قدش روم سايه انداخته بود.رفتم تو آشپزخونه منقلو بذارم ننه آقا گفت آتيش به جونشون بچمو چشم كردن،آب قند درست كرد بهم داد فكرميكرد من از ترس زبونم بند اومده..

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

۱۸

فاطمه داشت كمك سيما ميكرد كه لباس بپوشه.همه رفتيم تو حياط مردا داشتن ماشين عروس گلكاري ميكردن يه واسونك محلي هست كه ميخونن بقيه بايد جواب بدن و شاباش بريزن رو سر داماد.تو مردا دنبالش ميگشتم كه مامان زد به پهلوم گفت ورپريده چته سر ميدووني؟يكم پارچه دورت پيچيدي قد كشيدي فك نكن زورم بهت نميرسه ها...سرمو انداختم پايين.سرگرم بوديم كه سنگيني نگاهي رو روي خودم حس كردم،نيم نگاهي انداختم ديدم مامان و زن عمو كل ميكشنو ميخونن.سرمو بلند كردم چشم تو چشم شدم باهاش احساس ميكردم هيچ كس جز ما تو اون عروسي نيست حلقه رقص تشكيل شده بود دستمو كشيدن كه به خودم اومدم مردا دسته دسته كنار ديوار به تماشا ايستاده بودن.يكم رقصيدم و اومدم بيرون خيلي گرمم شده بود خيس عرق بودم رفتم تو آب بخورم همين كه ليوانو نزديك صورتم گرفتم يه صداي دو رگه آرومي گفت ممكنه يه ليوان آبم به من بديد كه ليوان از دستم افتاد و شكست.برگشتم نگاش كردم گفت ببخشيد بي موقع اومدم اينبار ديگه تقصير من بود خيلي سعي ميكرد خندشو كنترل كنه.منم كه اين دومين بار بود ضايع ميشدم رفتم ليوان آوردم يه برگ نعنا انداختم توش.يه ليوان آب خنك بهش تعارف كردم اومد ليوانو بگيره دستمون بهم خورد سرم پايين بود اما گرماي وجودش آتيش به جونم مينداخت.با لحني تشكر كرد گفت بمونم ليوانو هم جمع كنم؟تازه يادم افتاد ليوان زير پامون شكسته با صداي آرومي گفتم نه خودم جمع ميكنم.رفت..با لذت اون ليوانو جارو كردم آخراش ننه آقا اومد گفت دِ دختر چته از صبح ؟نكنه ننه نديد بديد عروس چشمت زد تو اينقد خاس خاسكي نبودي دم ِرو چلفتگي كني.گفتم سرم درد ميكنه.زود جارو كردمو رفتم تو اتاق يه نگاه به صورتم كردم تو آينه،رنگم پريده بود.زلفمو مرتب كردم يه رژ كمرنگ از تو كيف آمنه برداشتم زدم رفتم تو حياط همه ميزدنو ميرقصيدن عروسي تموم شد همه خسته بوديم تو اتاق تو شلوغي بايد لباس عوض ميكرديم فاطمه گفت بيا بريم خونه نگاره(دختر عموم)اينجا اذيت ميشيم.همين حين مامان منو صدا كرد رفتم بيرون فاطمه رفت دم در،تا تموم بشم برم دم در ديدم فاطمه عصبانيه غرولند ميكنه راه افتاديم خونه نگاره.همينطور كه لباسمونو بالا گرفته بوديم كثيف نشه خيلي راه دور نبود فاطمه گفت كثافت چشم چرون بايد به نادر بگم حسابشو برسه گفتم چي شده:گفت امروز عصر تو حياط وسط رقص يه پسره دستمال از دستم افتاد برداشت رفت نشناختمش از يارون عروس بود .همي حالا كه دم در منتظر تو بودم هم اومد با نادر بره تو خونه همچي برو برر نگام كرد.خدا كنه سيما اينجوري نباشه ننه آقا شهر نبوده كه ميگه مرداي شهري چشمشون سيره

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

۱۹

هول شدم گفتم به ننه آقا هم گفتي؟گفت آره پس نگفتم ميخوايم فاميل بشيم فردا ميگه دختر عموهاي نادر فلان...رفتيم لباسمون عوض كرديمو برگشتيم.رختخواب هارو برديم تو اتاقا گذاشتيم مردا جدا زنها جدا...همين كه اومدم از اتاق مردا بيام بيرون سينه به سينه با نادر روبرو شدم ديدم تنهاس گفتم تنهايي؟پشت سرشو نگاه كردم چشمكي زد گفت آره نكنه انتظار داري عروسم پيش من باشه گفتم نه آخه من دوتا رختخواب اينجا براي مردا انداختم گفت آها گفتم از اين معرفتا ندارين منو سيمارو تنها بذارين خجالت كشيدم سرمو انداختم پايين كه گفت سالار الان مياد اومدم از اتاق برم بيرون اومد تو تا منو ديد وايساد نادر گفت دستت درد نكنه زهرا گلي خيلي زحمت كشيدي حالا حالا كه زوده برات ولي عروسيت جبران ميكنم.منم گفتم مرسي پسر عمو جونم.سالار هم آروم گفت ممنون زهرا خانم نگاش كردم دوتا چشمشو زد بهم با لبخندي كه صورتشو خيلي نمكي ميكرد اومدم بيرون تو اتاق رختخواب انداخته بودن دراز كشيده بودن كه مامان گفت زهرا خوبي مامان؟گفتم آره چطور مگه؟گفت ننه آقا برام تعريف كرده نميتونست ادامه بده كه نظر ننه آقا اين بوده من چشم خوردم...منم گفتم خيلي خوبم ميبينيد كه .رفتم دراز كشيدم سرمو كردم زير پتو غرق رويا شدم.اسمش سالار بود چه چشمايي داشت خيلي خسته بودم خوابم برد.صبح سفره صبحانه بزرگي انداختيم همه جمع شده بودن هرچي نگاه كردم نبود.كه مامان سالار گفت خوشبحال نادر و سالار رفتن كوهنوردي و شكار...كه عمو گفت ماهم ميريم وسايلارو آماده كنيد ميريم پامنار خيلي طبيعت قشنگي داره همه خوشحال شدن.آماده شديم عصر حركت كرديم دل تو دلم نبود كه سالارو ببينم.رسيديم ماشين نادرو كه ديدم تپش قلب گرفتم همين كه ماشين ما ايستاد نادر و سالار هر دو قطار(جا فشنگي)به كمر بسته بودن با تفنگ از در اومدن بيرون در باز شد همه پياده شدن ننه آقا گفت زهرا جان چرا نميايي پايين كه سالار برگشت تو ماشينو نگاه كرد سرشو تكون داد انداخت پايين و از همون خنده هايي كه ديوونم ميكرد.رفتيم تو استراحت كرديم اونشب هم نيومدن رفته بودن كوه مونده بودن.فردا صبحش براي صبحانه اومدن سيما گفت نادر خوب با سالار همه جا ميرين خب منم ببر ديگه،نادر گفت شما افتخار نميدين خانوم كه سيما نگاه كرد به ما گفت ما هم ميايم شما بي خبر نريد همه استقبال كردن.ميوه و چاي برداشتيم رفتيم دامنه كوه، همه زدن به دل طبيعت من دست ننه آقا رو گرفته بودم داشتم آروم آروم ميرفتم كه ديدم سالار با اسب بهمون نزديك شد گفت كمك نميخوايد ننه تشكر كرد گفت من پيرم خواستم بمونم خونه نذاشتن،الانم شدم دستگيره اين بچه سالار آروم گفت جوجس

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

۲۰

سعي كردم جلو خندمو بگيرم،از پشت سرش نگاه كردم كه خيلي ماهرانه اسبو ميتازوند،ننه گفت مردمون خوبين فقط خدا كنه خوب بمونن،فوزيه و رحيم (عمو و زن عمو)خودشون خوب بودن خدا هم براشون خير خواسته يه نگاه به من كه حرفي نميزدم انداخت گفت هاا كجايي ننه؟تو دلت ميگي سلام ننه رو عليك گفتم از قافله عقب موندم؟گرفتمش تو بغل فشارش دادم گفتم ننه من پابه پات تا اونسر دنيا ميام پاچّه (دامنه)خو چيزي نيس.تا رسيديم به بقيه همه نشسته بودن مردا هم رو چمنها به كمر دراز كشيده بودن.نادر گفت خانوما چايي رو علم كنيد ديگه،زن عمو گفت خيزوم (هيزم)نداريم.سيما گفت يالا نادرو سالار و علي پاشين ببينم الان هوا هم تاريك ميشه روشنايي نداريم.سالار بلند شد رفت هيزم آورد ريخت پشت سر من همينجور كه دولا بود آروم گفت جوجه رنگي چايي بلده درست كنه؟دستو پام ميلرزيد حس ميكردم همه شنيدن.سرم پايين همه چمن هاي جلومو كندم كه مامان گفت زهرا كتري كجاس؟سر بلند كردم كه مامان چشماشو تنگ كرد گفت حالت خوبه؟چرا لبات سفيد شده؟همه رو برگردوندن طرفم.گفتم چيزيم نيس كه مامان.چشمم افتاد به سالار شيطنت از صورتش ميباريد.آتيش روشن كرديم چاي درست كرديم ريختم تو استكانها تا اومدم ببرم براشون ننه گفت تو بشين حالت خوب نيس به رو خودت نمياري،سرشو آورد در گوشم گفت نكنه چيز شدي؟گفتم نه ننه من خوبم.اشاره كرد فاطمه بلند شد چاي رو برد تعارف كنه همينكه به سالار رسيد ديدم سالار خنده ريزي كردو يه چيزي گفت فاطمه هم صورتش برافروخته برگشت.سيني رو گذاشت رو زمين بين منو ننه پشت سرم نشست.مردا فانوس برداشتنو زدن به كوه.دنبال فرصتي بودم كه از فاطمه بپرسم سالار چي بهش گفت نميدونستم چطور بپرسم كه شك نكنه.زنا نشستن به تعريف كردن.نزديك فاطمه شدم گفتم من سرديم شده حالم خوش نيس تو چته گفت هيچي چمه خاك تو سر نادر با اين زن گرفتنش دستمو گذاشتم رو دماغم گفتم هيس آرومتر.گفت بذار بشنونا فقط نرسيم خونه بايد به زن عمو بگم.گفتم چرا چي شده؟گفت پسر درازه كاكاي سيما خيلي پرو شده.فك ميكنه ازش خوشم مياد خيلي سبكه،همي چشش ميفته به من نيشش وا ميكنه،ديلاق...هم خندم گرفته بود از حرص خوردنش،هم نگران بودم كه به زن عمو اينا بگه نتونم سالارو ديگه ببينم.تصميم گرفتم هر جور شده به سالار بگم بابا ما سه قلو هستيم منو با فاطمه اشتباه نگير.اما با خودم فك كردم نكنه اشتباه كنم و سالار به من احساسي نداره،نكنه واقعا اشتباه ميكنم و حق با فاطمه باشه.شب شد مردا اومدنو من نگران بودم كه الان ميريم خونه فاطمه به زن عمو ميگه.تاريك بود همه پشت مردا راه افتاديم.يهو حس كردم يه دستي گذاشته شد تو دستم...

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

۲۱

تا اومدم به خودم بيام يه كاغذ گذاشت تو دستمو ازكنارم رد شدو رفت.دستمو محكم فشار دادم جوري كه مچ دستم تا مدتها درد ميكرد،نادرو عمو آواز محلي ميخوندن سالار هم با سيني ضرب ميزد بقيه هم دست ميزدن خيلي خوش گذشت رسيديم عمارت همه از خستگي رفتن بخوابن.منم رفتم حوله برداشتم برم حموم كه ننه آقا جلوموگرفت گفت كجا ننه؟گفتم ميرم حموم بو دودگرفتم.گفت دود كجا بود اون سوسو دَم پِر كيو گرفت كه تو رو گرفته؟شب خوب نيست بري حموم سرشو آورد در گوشم گفت از ما بهترون ميان آب تني...گفتم ننه اين حرفا چيه ردش كردم رفتم تو حموم نفس عميقي كشيدم نشستم تو رختكن.كاغذو باز كردم ديدم نوشته بود( امشب كه من خوابم نميبره،تو هم خوابت نبرد بيا بشينيم تو ماشين صحبت كنيم )چندين بارخوندمش ،چشمامو بستم،از روزي كه ديده بودمش رو مرور كردم بلند شدم و رفتم بيرون يه سري خوابيده بودن،رفتم تو رختخواب خودمو زدم به خواب.سيما و آمنه خيلي صميمي شده بودن داشتن تعريف ميكردن،از اينكه فاطمه خروپف ميكرد خيالم راحت شد كه به زن عمو چيزي نگفته.خيلي طول كشيد تا همه خوابيدن خودمم داشتم كسل ميشدم كه يه صدايي از بيرون شنيدم بلند شدم پاورچين رفتم بيرون از ترس اينكه بيدار بشن حتي جرات نداشتم نفس بكشم هر چي بيشتر خودمو كنترل ميكردم گلوم بيشتر خس خس ميكرد.رفتم تو ايوان نزديك ماشين شدم ديدم سالار سرشو گذاشته رو فرمون زدم به شيشه،كه پريد.تا منو ديد اشاره كرد بيا بالا.رفتم سوار شدم هيجان و عشق و ترس داشت قلبمو از جا ميكند به وضوح صداي قلبمو ميشنيدم.سالار گفت سلام جوجه رنگي،سرم پايين گفتم سلام.گفت ميترسي،گفتم اگر كسي مارو ببينه براي هر دومون خيلي بد ميشه،گفت كسي نميفهمه.چند لحظه سكوت بينمون بود كه سالار گفت فردا ما بر ميگرديم تهران دلم برات تنگ ميشه،وقتي ديد من جواب نميدم گفت فك كنم فقط دل من تنگ ميشه تو كه دل نداري،برگشتم نگاش كردم گفت البته دل داشتي زماني اما داديش به من...لبخند زدم.گفت البته ماه آينده عروسي تهرانه بازم همو ميبينيم...يه كارت بهم داد گفت اين شماره منه بهم زنگ بزن.ببخش اگر زياده روي كردم چون ديگه فرصتي نبود.گرفتم خواستم پياده بشم گفت زهرا،برگشتم گفت تو آرزوي من بودي عاشق چهره معصوم و پاكت هستم با يه صداي خسته گفت دعا كن روزي تو همين حياط...سكوت كرد.منم خداحافظي كردم پياده شدم.رو ابرا قدم برميداشتم رفتم درو يواش باز كردم كه با نادر رو درو شدم.رنگم پريد كارتو پشت سرم قايم كردم گفت كجا بودي زهرا؟گفتم رفته بودم توالت.گفت چرا ميلرزي ننه آقات راست ميگفتا خيلي وضعت خرابه ميخواي بريم درمونگاه؟گفتم نه نه خوبم...

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز