امشب بریم خونه ی علی ببینیم چه خبره؟امشب بریم بگیم مادر اومدیم عیادت مادر…روز که میشد بی بی اصلا به روی خودشم نمی آورد…الا این روزای آخر که دیگه بی بی نمیتونست…اما شب که میشد،همه میخوابیدن،تازه درد مادر شروع میشد….شب این جوری میگذشت…
گوش بده یه چی بگم…دیدی یه بار دعوا تو بیرون از خونه میشه…یکی میاد میگه بچه ها بیاید بریم تو خونه…نگاه نکنید…اما یه بار هست دعوا میاد تو خونه…یه هو زینب صدا زد بابا در رو وا کردند… بمیرم برا علی…بمیرم برا علی….جلو چشمای زهرا دستاشو بستن…. آی دستای آقا رو بستن…چهل تا مرد دارن میکِشن علی رو…بُدو بُدو آمد جلو…دست انداخت تو کمر علی…نمیذارم ببریدش…هر چی کشیدن دیدن نه! بی بی دستو رها نمیکنه…….نانجیب صدا زد دست زهرا رو جدا کنید از علی…..