سالی که قبول شدم دانشگاه
با چمدون و لباسای خواهرم راه افتادم و رفتم اون استان و خوابگاه .
نمیدونم چقدر پول توی جیبم بود
نه لوازم تحریر داشتم نه پولی برای خریدش
یکم پول بود که مثلا خواستم با اونا لباس بخرم
توی همون استان دانشگاه.رفتم بازار و یه مانتو تک سایز که بهم تنگ بود و یه جفت کفش 15هزارتومنی خریدم ...
چند روز بعدش راهی کلاس ها شدیم دیدم استادا کتاب معرفی میکنن ،باید کافینت هم بریم ...ترم بعد برا تربیت بدنی گفتن باید برید فلان منطقه شهر و ...من هیچوقت پولی برای این کارا نداشتم ،ماهانه حدود پنجاه تا هفتاد تومن برام میفرستادن که اصلا کافی نبود .همیشه گرسنه بودم و آویزون رفیقام ،اذیتشون کردم هم اتاقیام وضعیتشون عالی بود و من .... سعی داشتم با سیلی صورتمو سرخ نگه دارم ،کاش همون اول میگفتم بهشون که من ندارم ..نمیتونم حتی کتاب بخرم ..الکی دارم میچرخونم خودمو اینجا یادمه چیپس دست بچه ها میدیدم میگفتم یعنی اینا انقدر ثروتمندن که چیپس هم میتونن بخرن؟ ...انقدر حالم زار بود که یه بار یه دونه پنجاه تومنی از یکی از بچه ها گم شد همه به من شک کردن ،کار من نبود ...خلاصه درسو ول کردم ...
حسرت درس و دانشگاه جگرمو سوزوند ...