شیرین ترین خاطره ام بدنیا اومدن پسرم تو اتاق عمل اینقدر خوشحال بودم که دکتر بیهوشی اشکام رو پاک می کرد نزدیک بود قلبم بایسته چون دکترا میگفتن فکر طبیعی باردار شدن رو از سرت بیرون کن
گفتند که او عاشق گیسوی کمند است موهای من از عصر همون روز بلند است
شوهرم کارمند پیمانی بود دیگه رسمی نمی کردن هشت ماه مجبور شدم خونه مادرشوهرم زندگی کنم یه روز تو خونه تنها بودم زنگ زدن گفتند به شوهرتون بگین فردا بیاید برای رسمی شدن اون موقع هم از خوشحالی بال داوردم
گفتند که او عاشق گیسوی کمند است موهای من از عصر همون روز بلند است
شونزده سال پیش من انتظار بهترین هدیه رو از خدا داشتم. نه سالم بود که خدا بهم داداش داد و اولین نفری که تو بیمارستان بوسیدش من بودم ، چون مامانم هنوز بیهوش بود. وای عجب روزی بود. تازه بابامم که رفته بود دارو و سرم و اینا بگیره دنبال کارنامه ی منم رفته بود یه کارنامه ی پر از بیست و یه داداش خوشکل 20 خردادی گرفتم.
من الان متاسفانه با شوهرم یک مقدار دچار مشکل شدیم ولی قبلا که با هم خوب بودیم یه مدت وضع مالی مون خیلی بد بود و روز تولدش هم رسیده بود چیزی نداشتیم تو خونه کلا قید تولد گرفتن رو زده بودم،یه هو یه فکری به نظرم رسید ، با دخترم رفتیم لباس مجلسی هامون رو پوشیدیم دم در وایسادم تا شوهرم اومد کبریت زدیم و دورش چرخیدیم؛تولد،تولد،تولدت مبارک😍