ولی یک چیزش بده
من مثلا صبح تنها بیدار میشدم با سرویس میرفتم
وقتی ازدواج کردم دانشگاه خونه شوهر رفتم و با مادرشوهرم توی یک ساختمان بودیم ،برادرشوهر بچه مدرسه ای بود .،صبح صدای رادیو مادرشوهرم با بوی خاکینه چای دارچینش منو از خود بیخود میکرد میرفتم با برادرشوهرم صبحانه میخورد
برادرشوهرم من من میکرد نمیخواد من میخوردم الان یک خاطره خوب دلچسب و آرامش بخش برام
در حالی در کودکی خودم جز ابتدایی که پدرم میبرد منو مدرسه ،مادرم صبحانه درست میکرد و شیر های شیشه ای که روش عکس گاو داشت یادم مونده وار راهنمایی هم تنها بیدار میشدم