من با شوهرم دوست بودم اون واقعا عاشق بود
توی ازدواج باهاش کلی مشکل بود من میتونستم ولش کنم و برم با یه نفر که ازدواج باهاش آسونتره و حتی خانوادم همینو میخواستن.(البته بگم که تو دوران دوستی یا بعد ازدواج نه معتاد بود، نه بداخلاق بود نه میزد. همیشه پرنسس بودم براش)
ولی خب مشکلاتی بود که نه دست اون بود نه دست من.
خلاصه من موندم باهاش. چون میدیدم که چشاش چقدر شرمنده و ناراحت بودن از این مشکلات
من باهاش موندم و باهاش زندگی ساختم. با تمام وجودمون سختی کشیدیم. ولی همیشه از سرم نعمت میریخت. چندین بار از مرگ حتمی نجات پیدا کردم. همیشه مشکلات من یه جوری حل میشد که اصلا کسی باور نمیکرد.
قبل از شوهرم اینجوری نبود. شانس باهام یار نبود.
شما اعتقاد دارید به این؟
انگار جوری که من مراقب قلبش بودم خدا هم مراقب من بود
یه مورد منفی هم بگم. یه نفر به یه دانشجو پاپوش درست کرده بود و اونو از دانشگاه و خوابگاه اخراج کرده بود.
اتاقشون تو خوابگاه طبقه ۴ بود. دخترو از خوابگاه بیرون انداخته بود.
چن ماه بعد دختر خودش از طبقه چهارم ساختمون خونشون افتاده بود و قطع نخاع شده بود.
یا مثلا پدر مادر خودم چندین سال پیش فقر من و شوهرم که اونموقع دوست بودیم رو گفتن و مسخره کردن.
روزگار چرخید و پدر مادرم به فقر و فلاکت رسیدن و من و شوهرم بسیار از لحاظ مالی جلو افتادیم