دیروز رفته بودم خونه مامانم اینا
نوه داییم به دنیا اومده بود
زنگ زدم به شوهرم که من میرم اونجا (خونه پسر داییم)
گفت، باشه برو
چند دقیقه دیگه زنگ زد گفت، نه نرو ، گفتم چرا؟ گفت نرو
اومد که دنبالم بریم ، ازش پرسیدم چرا مامانت گفته نباید بره؟ (من مطمعن بودم که مامانش گفته نه نره ، و اینم بگم با مادر شوهرم زندگی میکنیم تو یه خونه)
اونم گفت نه مامانم نگفته
گفتم چرا گفته بگو چرا گفت زهرا نره
آخرش گفت که، مگه تو رو واشه پاگشا دعوت کردن که تو میخوای بری ؟ (ما اصلا رسم نداریم پاگشا دعوت کنیم هچ مامان من هیچ کدوم از بچه هایی داییمو پاگشا نکرده ، پس ما هم انتظار نداشتیم)
معلوم بود حرف مادر شوهرم بود
منم گفتم
تا کی میخوای طبق نظر دیگران حرف بزنی، چرا خودت بزرگ نمیشی، من اگه میدونستم زنگ میزدم به مامانت از مامانت بپرسم، از تو نمیپرسیدم ، بعد گفتم ، شوهر من کیه، من دوتا شوهر دارم؟ تو و مامانت؟
این حرفا رو تو راه بهش گفتم
بعدش اومدیم خونه دیدم ناراحته
پرسیدم چرا ناراحتی؟ چیزی شده
گفتم نمیخوام ناراحت بخوابی اگه چیزی شده بگو
بعدش بغلش کردم ، که ناراحت نباشه یا قهر نکنه
نباید رو میدادم بهش؟
فشنگ حرفامو گفتم بهش؟
باید میزاشتم همینجوری ناراحت مرگشو بزاره؟