طوری بود که یک کلمه نمیتوانستیم باهم حرف بزنیم
چندین بار از خدا خواستم که محبت منو و مادرمو تو دل هم بندازه بتونیم مثل مادر بچه های دیگه حرف بزنیم خوشحال باشیم
که آرزوم برآورده شد
حسرت اینکه با مادرم درد و دل کنم رو دلم مونده بود سرت مشکلاتی که برام پیش اومد مامانم بزرگترین پشتیبانم بود
تا حدی که غذامو میآورد برام لباسمو برام میشست