فرو رفت و هیچی نگفت منم فهمیدم یه اتفاقهایی اینجا میفته مخصوصا با اون حرفی که پدر شوهرم روز عروسی بهم گفت، ولی بازم سعی کردم این اتفاق رو فراموش کنم و به کارخودم در خانه مشغول شوم ولی انگار آنها دست بردار نبودن و هروز یه اتفاقی در خانه می افتاد یه ظرف غذا خود به خود ریخته میشد یا من تو کوزه هایی که ماست و کره درست میکردم خود به خود تو انباری میشکست یا گوسفندا و گاوهامون یهو وحشی میشدن و فرار میکردن و همه حیواناتمون که بچه میزاییدن خود به خود همون شب تلف میشدن خلاصه که زندگی رو برایمان جهنم کردن
و من هم کم کم به این شرایط عادت کردم مثلا شب ها که میرفتم از انباری وسایل بیارم یهو محکم در بهم کوبیده میشد یا نصف شبا اسمم رو کسی صدا میکرد یا در میزدن و من میرفتم در رو باز کنم کسی نبود،یه شب که در خانه نشسته بودیم بعد شام بود که پدر شوهرم برگشت بهم گفت دخترم اونروز اون زن که تو دیدی چی گفت بهت منم کل اون قضیرو براش تعریف کردم و اون گفت جن ها انگار از اومدن تو راضی نیستن و خوششون نمیاد ازت باید کاری کنم، منم چیزی نگفتم
گفتم حتما عموجان یه فکری میکنه که از شرشون راحت شیم چون وقتی من به این خونه اومدم هیچ زنی در خانه نبود و شوهرم و پدرشوهرم که صبح تا شب سر زمین بودن وقت نمیکردن خونه رو مرتب کنن یا انباری رو تمیز کنن واسه همین من همه کارارو انجام میدادم و فکر کنم همین باعث شده بود که از من خوششون نیاد، حدودا بعد از گذشت یک ماه یه روزنزدیک غروب که داشتم گاو هارو میدوشیدم دیدم پدر شوهرم با یه پیر مرد که شال سبز هم گردنش بود اومدن پدر شوهرم گفت فاطمه آقا سید مهمان ماست امشب یه شام خوب درست کن
منم شام رو درست کردم و بعد شام نزدیکای نصف شب بود که پدر شوهرم با آقا سید در مورد این اتفاق ها حرف زد و ایشون گفتن باید ازشون بپرسم که علت اذیت کردنشون رو وقسم شون بدم به حضرت علی ابن ابیطالب تا از اذیت و آزار دست بردارن و یه کتاب از از خورجین کوچکی که همراهش بود درآورد و از من نمک و آب خواست منم زود براش اوردم و بهم گفت دخترم تو بیرون باش منم گفتم چشم و رفتم بیرون بعد از ساعتی دیدم که پدر شوهرم رنگ از رخش پریده بود در اتاق را باز کرد و گفت دخترم بیا تو آقا سید که داشت که آماده میشد برای رفتن
گفت دخترم من ازشون خواستم که از آزار و اذیت دست بردارن ک کاری به کارتان نداشته باشن ولی اذیت هاشون متوقف نمیشه ولی نسبت به گذشته کم میشه. ..