بعد اونروز خیلی اذیت هاشون کم شد و تونستم بعد یه سال آرامش داشته باشم تو خونه ولی یک روز صبح بعد از اذان صبح شوهرم اومد خونه و گفت خیلی عجیبه گاو که قرار بود چن ماه دیگه بزاید ولی دیشب گوساله بدنیا اومده صبح برو و گوساله و گاو رو بیار بیرون تا هوایی عوض کنه حیوان بیچاره منم صبح بعد از خوردن صبحانه رفتم و چون طویله زیر زمین بود و زمین را کنده بودن و چندین متر
رفته بودن و آنجا را طویله کرده بودن که زمستان حیوانات از سرما در امان بمانند، وقتی رفتم داخل طویله خیلی تاریک بود به زور گوساله رو پیدا کردم و بغلم گرفتم و آوردم بیرون ولی گاو دنبال گوساله نیومد منم بزوز گوساله رو با هزار زحمت بیرون بردم ولی تا رسیدم بیرون از ترس نزدیک بود بمیرم بغلم به جای گوساله یه سگ سیاه خیلی وحشتناک بغلم بود منم جیغ زدم و انداختم زمین سگو با ترس دویدم خونه ولی بازم دست از سرم برنداشتند و همین که میرفتم داخل طویله میدیدم که یکنفر که صورتش دیده نمیشد از جلو چشمانم رد میشد و
تو تاریکی ناپدید میشد یا بعضی وقتا که که تنها میشدم احساس میکردم چن نفر کنارم حرف میزنن ولی من متوجه نمیشم چی میگن یا چند بار دیدم که همون موجود که روز به وضوح دیدم خیلی وحشتناک بود بدنی سیاه و پر مو یهو داخل طویله شد و بعدش دیده نشد، یکروز وقت غروب بود که داشتم گاو رو میدوشیدم احساس کردم یکنفر دقیقا پشت سرم ایستاده و من چون نشسته بودم صدای نفس زدانشو یا خرناس کشیدنشو شنیدم که کم کم داشت تو اون تاریکی سرشو بهم نزدیک میکرد همین که سرمو برگردوندم دیدم همون موجود با دندون هایی که از دهنش زده بود
بیرون و سری بزرگ و صورتی سیاه و پر از مو و چشمایی که به رنگ خون بود دقیقا صورت به صورت من کنارم نشسته دیگه از ترس نتونستم دووم بیارم و همونجا غش کردم نمیدونم چند ساعت بیهوش اونجا افتاده بودم که شوهرم اومده بود و منو برده بود بیرون بعد از اونروز دیگه من طویله نرفتم و از ترس به اونجا نزدیک نشدم و گذشت من باردار شدم و یکروز که تابستون داشتم تو باغ که تو جنگل راه جن بود انگور میچیدم احساس کردم خیلی خستم گفتم پس همینجا زیر درخت یکم بخوابم هنوز چشمام گرم نشده بود که احساس کردم یه چیزی کنارمه زود..