زنداییم سال 400 شوهرش بر اثر سرطان فوت شد
یک سال بعدش خیلی شکسته شده بود صورتش
رفت ژل زد و به اون یکی داییم درخواست ازدواج داد که یکی بالا سر 3 تا بچش باشه...
ولی داییم خیلی ازش کوچیک تر بود و میگف من مجردم دوس دارم با یکی دیگه ازدواج کنم...
به هر حال کل خانواده ما باهاش بد شدن میگفتن تو دنبال شوهری برا چی پولتو هزینه ژل و عمل کردی برا چی دنبال شوهری باید تا اخر عمرت بدون شوهر باشی بچه هاتو بزرگ کنی...
اینقد دلم براش میسوزه حتی خانوادمون میگفتن این زنه اضافه بر سهمش برده حالا که شوهرش مرده دیگه بهش ارث نمیدیم... یا همین دیروز باهاش دعوا کرده بود یکی از عموهام بهش گفته بود حق نداری تو این حیاط مرغ بیاری کثیف کاری درمیاره مرغ... زنه هم زده بود زیر گریه میگف مگه من چیکار کردم که بعد از شوهرم اینطوری میکنید با من💔😔 من کاری از دستم بر نمیاد براشون کنم فقط قلبم داره اتیش میگیره براش... مگه اون ادم نیس؟ چون شوهرش مرده حق زندگی نداره؟ تازه خانوادمون میگن اون شوهرشو حواسش بش نبود تا سرطان گرفت مرد اخه مگه شوهرش بچه 4 سالس که این مراقبش باشه؟