از وقتی تو این خونه اومدم و ازدواج کردم همش تنهام
همه بی دلیل بامن قطع میکنن نصف کارایی که من میکنم هیچکی بر کس دیگ نمیکنه نمیدونم کی برمنم روزهای خوب شروع میشه اینور ی خواهر دارم هی روابط من و مادرم و خراب میکنه اینورم ی مادرشوهرم هرروز یک چیز میریزه جلو در خونمون یه روز مادش سیاه رنگه یا یه روز مادش زرد رنگه همش هرروز با استرس در خونه رو میشورم انقد دیر فهمیدم نمیتونم از اینجا برم پولی ندارم که بخوام برم ولی خیلی دلم برای روزهای خب تنگ شده خیلی روزایی که همه میگفتن که چقد این دخترت خوبه گاهی آرزوی مرگ میکنم انقد دوست دارم با یکی بشینم حرف بزنم من بگم اینجوری شد اونم باور کنه اونم به حرفام گوش کنه بگه درست میگی درست میشه