قرار بود نامزد بشیم خانواده هامون میدونستن یهو زد زیر همه چی گفتم یعنی این همه مدت بازیم دادی گفت آره و احساسات من رو میخره کرد و بهم خندید و رفت با دختر داییش ازدواج کرد 😥
من موندم و دلی که شکسته و غروری که له شده
خدا ازت نگذره
با من درمورد ازدواج حرف میزد بعد به دختر داییش هم فکر میکرد
خدایا دارم دیوونه میشم