نفسم بالا نمیاد، واقعاً گیر کرده توی گلوم. یه جورایی انگار یه وزنهی سنگین افتاده روی سینهم، دقیقاً همونجا که قلبمه. همش استرس دارم
میترسم از....
میدونی؟ ترس از اتفاقِ آینده، از خودِ اون اتفاق بدتره. انگار یه سایه همهجا دنبالم میکنه و من نمیدونم کی قراره بهم برسه. این نگرانی داره منو دیوونه میکنه
شبکه میشه، هیچی از ذهنم بیرون نمیره، همش کابوسهای تکراری میبینم.
صبح که بیدار میشم، حس میکنم هیچی تغییر نکرده، همون آشفتگی و همون درد توی سینهم هست..