یک هفته میشه زایمان کردم طبیعی
مادربزرگم دوسه روزی خونمون بود،چهارشنبه رفت
مامانم هم پیشمه
من مادربزرگمو واقعا دوست دارم و خیلیم احترام براش قائلم و اونم همیشه من براش عزیزبودم،منکر زحماتش هم نمیشم،ولی این دوسه روزی که پیشم بود واقعا حالمو بدتر میکرد فقط
کار خاصی که نمیکرد چون زانوهاش مشکل داره نمیتونه درست راه بره،هی یا گیر میداد به یه چیزی که این چه کلاهیه خریدی برا بچت ب این کوچکی،پرده به این زشتی چرا سفارش دادی برا خونت،این چه لباسیه خریدی برا بچت و...
من شیر نداشتم و نوک سینه هام زخم بود بدجور،گاهی شیرخشک میدادم،هی گیر که بشین شیرخودتو بده
یا یکسره مینالید از دست پدربزرگم یا غیبت زندایی مو میکرد
بااینکه خیلی دوسش دارم ولی دروغ چرا،وقتی رفت خونشون نفس راحت کشیدم
خودمون خیلی راحت تریم اعصابمم راحت تره
حالا امشب مامانم زنگ زده ک بیا میخایم بچه رو حمام کنیم من میترسم
با زبون بی زبونی گفتم ن مامان میتونیم خودمون بگو نیاد سختشه پاش درد میکنه فلانه ...گفت ن خوبه بیاد حال هوامونم عوض میشه
حالا اومده ،یکی از خاله های فضولمم همراهش رسوندتش،ک من واقعا حوصله این خالم و ندااارم از بس فضول ه واصلا هم دلسوز نیست وعادت داره میشینه تا نصفففف شب
الانم به بهونه نی نی ک خابه خودمو کردم تواتاق فعلا ک نرفتم بیرون
چیکارکنم