انقد دلم واسه چشماشون وقتی بهمون نگاه می کردن تنگ شده پر از مهربونی و محبت پر از پاکی ...
وقتی نگاهشون می کردم احساس می کردم چقدر تو زندگیشون زحمت کشیدن ...
الان داشتم پایتخت نگاه می کردم دلم واسه شبای عید خونه بابابزرگم وقتی این سریال پخش میشد تنگ شد
واسه شام خونه ی بابابزرگم که هممون دور هم جمع میشدیم
صبحانه ی روز بعدش سردی اون صبحی که از خواب بیدار میشدیم
حتی اون پشه هایی که شبا نیشمون میزدن ...
واسه مامان بزرگمم خیلی دلم تنگ شده اون شبایی که باهم رو ایون میخوابیدیم
نماز خوندنش مهربونیاش ...وقتی پیشونیم بوس می کرد :)
خدا رحمتتون کنه با اینکه خیلی چیزای کمی ازتون تو ذهنم مونده ولی واقعا دوستون دارم