آفرین
چند سال پیش ما هررررهفته میرفتیم خونه مادرشوهرم،دیگه تا من بودم هیشکی کار نمیکرد و همه کارا با من بود
بعد جاریم ماه تا ماه نمیومد
یه شب که بعد ماه ها با شوهرش اومدن و من طبق معمول شامو درست کرده بودم و یه سری سفره انداخته بودم همه خورده بودن و جم کرده بودم مادرشوهرم میاد بهم میگه براشون غذا بیار
دلم میخواست مادرشوهرمو خفه کنم،تو آشپزخونه بهش گفتم مگه خودش نمیتونه بیاد برا خودش شام ببره،میدونی چی بهم گفت؟؟گفت اونا مهمونن
یعنی منه خری که هر هفته بدو بدو میام بهت سر میزنم و چون مریضی شدم حمال شماها هیچی نیستم ولی جاری که ماه تا ماه نمیگه مادرشوهرم زنده هست یا مرده اون مهمونه
هنوزم مادرشوهرم ماهی یه هفته خونه ماست ولی اون برادرشوهرم و جاریم گفتن نمیخوایم حتی یک دیقه هم بیاد خونمون،مادرشوهرمم میدونه ها ولی هنوز میگه منو ببرین اونجا