نمیدونم از کجا شروع کنم
فقط این سختی و مشکلات داره از پا درم میاره
اینکه همیشه همه چی نشد و گفتم حکمت بوده و خدا هوامو داره
هرچی میگذره نفس گیر تر میشه
و هیچکی نیست خودم تنهام
دلم مردن میخواد
اینکه اونقدر چینی بند زده شدم که یه تلنگر یه اتفاق کوچیک متلاشیم میکنه
همه چی اشکمو در میاره
همیشه تنها بودم درک نشدم دوست داشته نشدم
هیچوقت توقع زیادی نداشتم و همین کوچیک ترینا رو حتی بهشون نزدیک هم نشدم
من واقعا دیگه بیدار شدن تو این شرایطو نمیخوام 😭😭