با جاریام و مادرشوهرم تو یه ساختمانم ، جاریام که دعوت نمیکنن منم دعوت نمیکنم مادرشوهرمم اوایل ازدواج بیشتر مهمونی میداد اونم فامیلای خودش و ما عروسا رو برا کار کردن دعوت میکرد
خودمم فامیل زیادی ندارم با سمت پدری ارتباط ندارم چون بچه طلاقم از بچگی عمو و عمه ندیدم ، خاله هم ندارم زندایی هامم باز دعوت اینا نمیکنن زیاد هم از ما خوششون نمیاد البته آدمای جالبی نیستن خودمم خوشم نمیاد برم ، خواهر برادرمم از من کوجیکترن و بچه ان متاهل نیستن که برم و دعوت کنم بیام ، مادرمم شوهر دوم کرده شوهرش آدم جالبی نیست که زیاد بتونم دعوتشون کنم حتی به مامانم پول و کرایه ماشین نمیده که مادرم بیاد بهم سر بزنه ، یه مادربزرگ دارم که پیشش بزرگ شدم رفتنی میرم خونه اون ، خدا سایه اش از سرمون کم نکنه اگه اونم نباشه دیگه من جایی ندارم برم
آره دخالتی که من تو کارشون ندارم ولی جاری بزرگم یا میاد فالگوش وایمیسته یا از پنجره اینا رفت و امدمون کنترل میکنه پشت سرم به مادرشوهرم غیبتمو میکنه و بدمو میگه
اون یکی جاریمم مثل خواهرم دوست داشتم چون خواهر بزرگ یا کسی که مثل خواهر باشع برام نداشتم، با اینکه دوسش داشتم اما میدیدم به زندگیم و خودم حسودی میکنه و مدام با حسرت حرف میزنه حس خوبی نگرفتم و دوری کردم