من به خاطر وضع مالی شوهرم مجبورم فعلا زیر عقد بمونم تا الان سه ساله که عقدم و خونه پدر مادرم زندگی میکنم مادرم به خاطر جهیزیه من مجبوره بره سرکار و خیلی کار سختی داره با حقوق کم و وقتی از سرکار میاد اصلا اهمیت به هیچکس نمیده و اکثر موقع ها میخوابه تا روز بعد خانوادم خیلی خوبن مامانم بعضی وقتا متوجه حرفاش نمیشه چند سری به خاطر تنبل بودنم بهم گفت امیدوارم زودتر بیان ببرنت یا یک بار تو دعوا گفت که زنگ میزنم پدرشوهرت برین ماه عسل زودتر برید و به حالت جدی گفت و بعدش میومد بابت حرفش معذرت خواهی میکرد و یجوری رفتار میکرد که تقسیر منه منم خیلی دلم شکسته رفتارش وقتی از سرکار میاد خیلیی بده نا گفته نمونه منم متاسفانه خیلی حاضر جوابم خب حرفاش خیلی بده اینا فکر میکنن من انگار از خدامه که اینجا موندم امشب بحثم شد برگشتم گفتم از این لوله اب پر نکن بطی رو کوبید زمین رفت گفت اصلا کاری ندارم با خونه و منم فتم خب تو که هیچکاری نمیکنی از وقتی هم میای بجای اینکه بشینی باما شام بخوری میخوابیو بعد زنگ میزی به دوستات خب نیا خونه علاقه ه اونور داری خب از مادرم معلومه که خوشش نمیاد از زندگیش و امشب اعتراف کرد و همیشه جوری وانمود میکنه که مشکل از خودشه قلبم داره از غم زیاد میترکه بابت این حرفمم بابام کلی سرزنشم کرد میدونم اشتباه کردم ولی منمی که میدونم تو خونه اضافیم واقعا حقم نیس که بخوا غیر مستقیم تو هر دعوا بهم بگه برو بیرون و مامانم هر دفعه که نظر میدم از وقتی ازدواج کردم بهم میگه لطفا تو زندگی من دخالت نکن خانواده من خیلی خوبن خیلی خیلی ولی ازارم میده که من مجبور میشم جواب بدم و خانواده شوهر امیدی هم ندارم که بخوا برم اونجا مادرم خیلی دلسوزه خیلی دل نازک واقعا بعضی وقتا از خودم بدم میاد