مادرم شاغل بود
پدرمم همینطور
بقیه تایم صبح مدرسه من بعد از ظهری که میشدم تنها میشدم
درس میخوندم زیر ملحفه یعنی قایم میشدم
سال بعد با خواهرم ازم دو سال کوچیک بود
بار مسئولیت اونم با من تنها خیلی سخت بود
خیلی سال اینجوری گذشت
تموم شدن
اما دلخوری از پدر مادرم ندارم
فقط یه کم زود بزرگ شدیم
یادمه حدود ۱۲ سالگی دیگه غذا هم میپختیم برای خونه
این مورد برای همه خواهرام صدق میکرد
مامان که نبود ما شدیم توی سن کم خانه دار
تنهایی که جزوی از زندگی