2777
2789
عنوان

خیانت پدرم و بدبختی هامون

| مشاهده متن کامل بحث + 4519 بازدید | 116 پست

مامان و سوخت و ساخت با معنای واقعی این وسط مامانم باردار شد و بچه دختر بود و بابام کلی مارو باز کتک زد و بیرونمون کرد از خونه چون دختر بود خواهرم حتی منم کتک زد یادمه روز سونوگرافی منو و مامان رفته بودیم تا فهمیدیم دختره چقدر ترسیدیم که چطوری به بابام باید بگیم و گفتیم و روانی شد و از خونه بیرونمون کرد  

بابام ی ادم سرشناس بود ک کلی آشنا داره عزیزم ما هیچکس و نداریم و نداشتیم اون نمیزاشت از خونه بریم بی ...


اصلا باباتون رئیس جمهور!! شما اقدامات تون کنید حل میشه 

هرکسی مشکل حقوقی داشت احتیاج به کمک داشت بهم اطلاع بده کمک کردن از علاقه های فوق قلبیم هست بعدیادت نره تو زندگیت مجبور نیستی به هیچ کسی راجع به چیزی جواب پس بدی به غیر از وجدانت اینو هیچ وقت یادت نره در عالم هرکسی ممکنه مهر قلب داشته باشه ولی نه [وجدان] همه بندگان مقرب الهی هستیم مهم اینه ک خدا فراموشت نکنه وگرنه بقیه که میان‌ و‌ میرن انسانیت داشتن و معرفت وجدان آسوده و اراده ومهربونی سبک زندگی نجیب زاده هاست انگاری قرن ماروزگار مرگ انسانیت هست  انسانیت گاهـی یک لبخندهس یک آرامش امنیت که محکم میگه نترس من هستم کمکت میکنم  که به احساسات و روح یک انسان غمگینی آرامش هدیه میکنی چشم بهم بزنید عمرتون میگذره پس حواستون به تلف شدن روزها تون در آشفتگی ها باشین.                       

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

مامانم خیلی تلاش کرد بابام از این کاراش دست برداره با محبت با دعوا با هرکاری فکرش رو بکنید حتی دعا و جادو جنبل اما نشد که نشد مامانم حتی به اون زن زنک زد فحش داد گفت بع شوهرت میگم اما جون اون زن میدونست بابام پشتشه و عمم براش مهم نبود نمیترسید 

بابام الکی قسم میخورد که جدا شده دست رو قران میزاشت و ما فکر می‌کردیم راست میگه اما نه که نه بابام واقعا روانی بود چون خودش اینکاره بود فکر بد راجب ما میکرد فکر میکرد ماهم مثل خودشیم گوشیمونو می‌گشت نمیزاشت جایی بریم و...اون روز ها بدترین روزای عمر منه و مامان و خواهر و برادرم روزایی که باید با بازی و خوشحالی و خنده می‌گذشت همش با غم گذشت من هیچ روزی با خوشحالی نتونستم برم یک ساعت خونه پدربزرگم چون همش ترس اینو داشتم بابام دعوا کنه خلاصه گذشت و عمم دست از اینکاراش برنداشت و بابام هم هنوز با اون زن در ارتباطه نزدیکه چندین سالی میشه بابام تو این مدت موادی شده تریاک میکشه اذیتاش یکم کمتر شده اما هنوز همون دیونست نزدیک 9 10 ساله این قضیه پیش اومده اما هرچی از خدا کمک خواستیم از هرکی هیچی نشد که نشد نمیدونم شایدم خدا کمک کرد و ما ندیدیم نمیدونم عمم و زن خوشبخت ان اما ما بدبخت هرازگاهی که بابام یادش میره پیامارو پاک کنه پیاماشونو می‌بینیم مامانم خیلی پیر شده 

بابام الکی قسم میخورد که جدا شده دست رو قران میزاشت و ما فکر می‌کردیم راست میگه اما نه که نه بابام و ...

😓😓😓😓انشالله زنه و اون عمه عفریتت به حقشون برسن😓😓😓😓😓😓😓اخه چرا همچین ادمایی روز به روز خوشبخت تر میشن بجای اینکه خدا حوابشونو بده هعیییی

میدونم چه حسی داره عزیزم. حالا خوبه جلو چشمتون نبستن و اون خودش شوهر داره. من بابام زن دوم گرفته. هم ...

باید برا زن دوم گرفتن زن اول اجازه بده 

مادرت رضایت داد یا نه

حتی میتونست شکایت کنه

تو چند ساله دخترم اگه سن دانشگاه رفتنت هست حتما پیشرفت کن دانشگاه برو

من 19 اما نمیتونم درس بخونم ی روز میخونم ی روز نه دوساله پشتم حس میکنم خدا مارو نمیبینه کلا 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز