اوم بابای منم منو میزد. جوری که من گریه میکردم اما از زدن من لذت میبرد 🙂
اما بچه ی خودشو هرگز نزد. من که بچه ی خودش نبودم 🥲دلش هرگز برام نمیسوخت. من راستش کسی نبود باهاش ازدواج کنم مجبور شدم بیام خابگاه. من کسیو ندارم. فقط خودم خودمو دارم.. خاطرات من بدترین کابوس منه. امیدوارم روزی بتونم مادر شم و بهترین مادر برا بچم باشم چون خودم مادر نداشتم. گاهی حس میکنم مادر واقعیم الان یه بچه ی کوچولو داره.. من حس ششمم خوبه. همش حس میکنم مادر واقعیم یه بچه کوچولو داره و چقدر اونو دوستش داره. چن بارم خوابش رو دیدم اما صورتش رو در واقعیت ندیدم