برای اولین بار خونه ی مامان بزرگم رفتیم خونشون تو روستاست
و خب راستش بابام اونجا یه سری حرفایی زد که ابروم رفت. کلی سوتی داد خیلی خجالت کشیدم
وضع خونه ی مامانبزرگم اینا هم خوب نبود به هرحال روستاست دیگه
و بعد از اون که داشتیم برمیگشتیم نه دستمو گرفت نه بوسم کرد نه هیچی
بهش گفتم بوسم نمیدی؟ گفت بذار ببینم از کدوم راه باید برم
منم دیگه حرف نزدم باهاش کل مسیرمون به سکوت گذشت
موقع خداحافظی هم همیشه منو میبوسید حتی اکه قهر بودم دستمو نگه میداشت میبوسید منو ولی ایندفعه انگار نه انگار. بهش دست دادم گفتم مرسی سلام برسون اونم گفت مرسی تو هم سلام برسون پیاده شدم هیچی نگفت
حتی سریع رفتم خونه بازم به هیچجاش نبود
نمیدونم چی شده
به نظرتون بهش بگم چی شده؟ یا سرد باشم باهاش؟
یعنی به خاطر وضع خونه ی مامانبزرگم اینطوری کرد؟ یا به خاطر سوتیای بابام که از زوی جوگرفتگی اونهمه سوتی داد؟ یا من بهش چیزی گفتم؟ یا خوابش میومد؟