داستان از این قراره با ی آدمی ک نمیدونستم قراره چ بلایی سرم بیاد وارد رابطه شدم ۱ سال پیش... من دلم پیشش گیر بود اما ی جای مغزم میگفت بدردت نمیخوره ک واقعا همین بود کات کردیم و اکسم شد ی وقتایی دلم براش تنگ میشد باهم حرف میزدیم اما امشب ک بهش گفتم ک من تو رابطم دیوونه شد و این حرفارو بهم زد:(میدونی میگم میخوامت ولی من میخوامت برو خداییش نمیدونستم تو این کارو میکنی) من نمیدونستم هنوز دوستم داره امیدوارم واسه برگشتم دعا نگیره و حتی واسه ی جداییمون خب اگرم بهش نمیگفتم نمیفهمید و قرار بود همش باهاش هم کلام شم ک من این اتفاقو اصلا دوست نداشتم فقط کمک خواستم چون من حال روحیم ب شدت ظعیفه خواهشا یکی کمکم کنه این اتفاقو یادم بره این وقت شبم کسی نیست دردو دل کنم