دیروز داشتم میمردم فکر نمیکردم خوبم بشم مامانم زنگ زد شوهرم گفت بیا این خیلی حالش بده گفت نمیتونم کار دارم بعد از چند ساعت باز بهش زنگ زد گفت کارت تموم نشد این خیلی حالش بده گفت من رفتم خونه ی مامانم یکم براش خرید انجام دادم دیگه رفتم اونجا در حالی که من داشتم میمردم اینجا جون میدادم براش مهم نبود رفت پیش مامانش از سردرد شدید داشتم میمردم میگرن دارم از بس سردردم اوج گرفته بود چشامو باز نمیتونستم بکنم ۱۵ ساعت تو این حالت بودم سردرد شدید و استفراغ دیگه مامانم زنگ زد داییم بردنم دکتر یکی دو نفر نمیتونستن منو بلند کنن از بس حالم بد بود رفتم دکتر گفت میگرن شدید داری ۴ تا آمپول قوی کرد داخل سرم سرمم زد سرم که تموم شد بازم سر درد من خوب نشد دیگه یه آمپول قوی باز زد گفت اگه بهتر نشدی حتما باید بری بیمارستان بستری شی
من اصلا اینجوری نیستم شوهرم یه سرماخوردگی کوچولو هم بخوره اینقد بهش میرسم که سر یه روز خوب خوب میشه