همه بچه های مادرشوهرم ازدواج کردن
پنج تا دختراش رفتن سر زندگیشون اما زیاد میان خونه باباشون اینم بگم
چهارتا جاریام همسایه اینور و اونور مادرشوهرم هست
ولی اصلااااااا نمیان بهش سر بزنن کم میان با اینکه همسایه ان شاید ماهی یکبار
مادرشوهرم پیره
ولی سلیطه غرغرو دو رو ادایی
کسی نیست براش غذایی درست کنه چشماش کم کم داره کور میشه پادرد داره
تو روستان
شوهرم میگ ما خونه نداریم و خونه بابامم من ساختم تو مجردی
پس ما میریم از پدر مادرم مراقبت کنیم خونم ب خودم میرسه (اینجا رسمه هر کدوم از پسرا بمونه پیش پدرمادرش اموال پدر ب اون پسر میرسه)
من هفت ساله مقاومت کردم ک نرم دیگ خسته شدم
دیگ تسلیم شدم
نمیتونم بزارم بچه هامو ازم بگیرن و طلاقم بدن چون اگ نرم این میشه
از بهمن ماه میرم
قراره یه جا زندگی کنیم همه چی مشترک من فقط یه اتاق خاب جدا دارم تو حیاط برای خابمون
مادرشوهرم پیره پدرشوهرمم همچنین
میترسم چیزیشون بشه تا عمر دارم عذاب وجدان میگیرم شوهرمم ک دیگ روی خوش بهم نمیده ک چرا نموندم پیششون
بین پنج تا عروس من افتادم تو باتلاق
اخر عمرشونه نمیخام آهشون پشتم باشه
چون هر وقت از روستا میام این شهر پدرشوهرم بخاطر بچه هام که از پیششون میرن گریه میکنه من جیگرم کباب میشه
سوالام اینه چیکارا باید بکنم چه رفتاری چه حرکتی چه سیاستی!؟؟؟؟؟؟ میشه بگید