سوم راهنمایی بودم که پدرم مرد و دو سال بعدش برادر جوونم که 3 تا دختر داشت بیماری سرطان گرفت و از دنیا رفت حالا ما بودیم و یه خونه پر از یتیم و فقر و نداری.هفده سالم بود که تو خیابون یه مرد ظاهرا پولدار بهم شماره داد و باهم آشنا شدیم و من علیرغم اینکه دوازده سال از من بزرگتر بود و ظاهر ش اصلا به دلم نمیشست فقط برای رهایی از فضای غم بار خونه و درد و رنج بی پولی زنش شدم خوشگل و ظریف بودم و زن یه نره غول شده بودم ظرف چن ماه پشیمون شدم اما امکان طلاق نداشتم درسمو ادامه دادم و همش پسرهای جوون و خوش قیافه سر راهم قرار میگرفتن اما من دیگه متأهل بودم یه حسرت عجیب همیشه ته دلم بود رفتم دانشگاه و پشیمون از انتخاب اشتباهم چند باری هم همکلاسیهام فک کرده بودن همسرم پدرمه و این خیلی منو عذاب میداد.حالا ده سال از ازدواجم میگذره و یه دختر دو ساله دارم اما هنوزم همسرمو دوس ندارم هنوزم خجالت میکشم جایی باهاش ظاهر بشم حالا دیگه دردام عمیقتر شدن حالا اختلاف فرهنگ اختلاف عقیده اختلاف تحصیل و سطح هوشی و حتی طرز حرف زدن همسرمم برام عذاب آور شده دیگه خسته شدم از این همه تحمل احساس میکنم جوونیم تباه شده...خسته ام...
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
در هر صورت همه پولتو هر ماه خرج نكن پس انداز داشته باش فكر نكن من كه شاغلم هميشه حقوق دارم ...
عزیزم ممنون که درک میکنی و مثل بعضی از دوستان نمیگی حالا که رسیدی جایی دیگه شوهرتو نمیپسدی .بخدا من اصلا بی انصاف نیستم.خیلی سخته بار زندگی رو به دوش بکشی و هیچ دلخوشیم نداشته باشی