هفتهی دیگه جشن عقد یکی از فامیلای خیلی نزدیکمونه
اوضاعم با شوهرم خیلی خرابه، اون دست بزن داره شکاک و خسیسه و دیپلمهاس من دارم واسه دکتری اقدام میکنم، اون از خونوادهی با یه فرهنگ بهههه شدت پایینه، همش آتیش به زندگیمون انداختن و همه جوره بیارزشم کردن، هیچ خرجی برای عروس گرفتن نکردن و حتی ما خودمون خونه و ماشین و جهازو دادیم، شوهرمم به شدت بیوجدانه از روز اول اومد گفت نمیخوامت برام بیارزشی روی همه چیم ایراد گذاشت عادتش شده بهم بگه کوتوله سیاهسوسکه، قدم ۱۶۵ئه پوستم گندمیه
منم دیگه ازش دل کندم و ناامیدم و دنبال طلاقم
چند ماهه که اصلا تو جمع فامیل ما نمیومد و منم مجبور بودم هر بار بهونه بیارم، اگه جشن رو نیاد یعنی عملاً همه میفهمن طلاق گرفتیم
نمیخواستم تو جشن فامیلمون خبر طلاق من پخش شه، من که به هر حال حرفشو میشنوم ولی دلم به حال فامیلمون میسوزه که جلوی خونوادهی تازه عروس هم آبرومون قراره بره
به شوهرم رو انداختم که بیا گریه کردم خواهش کردم کلیییی ناز کرد و منت گذاشت و هی میگفت وااای تو حرف بد به من و بابام میزنی نمیخوامت و حالا به پای من افتادی باید منتمو بکشی آویزوون من شدی آرههه؟؟! داشت حااال میکردا ،اول میگفت نه اصلا نمیام بعد گفت باید فکرامو بکنم بعددوباره گفت نمیام به شدت تحقیر شدم کم مونده بود پاشو ببوسم واسه اینکه یه جشن بیاد شام مفتی بخوره، آخرش دیوونه شدم گفتم لازم نکرده بیای با همین بازوی کبودم که موقع کتک زدن تو زحمتشو کشیدی میرم تو جشن هر کی سراغتو گرفت بازومو نشونش میدم
الان احساس سبکی دارم، قبلش از احساس حقارتی که بهم داده بود داشتم خفه میشدم
فقط دلم به حال فامیلمون میسوزه