چند روزه زایمان کردم مادرم شبا میاد پیشم و ظهر میره . مادرشوهرمم یه هفته ست اینجاست دست به سیاه و سفید نمیزنه و فقط خودشو لوس میکنه واسه شوهرم تو شرایطی که من هم از لحاظ عاطفی و هم جسمی به حمایت شوهرم نیاز دارم همهش خرج مادرشوهرم میشه.
شوهرم و مادرشوهرم هم از من انتظار بشور و بپز دارن منم یه روز شام پختم دیگه نپختم. من باید ناهار مادرشوهرم رو آماده کنم بگم بیا بخور.
ولی از دیروز دیگه با شوهرم حرف نزدم چون خیلی دلم شکسته بود حتی الانم خیلی راحت اشکم در میاد امروز گفت بیا صبحونه بخور نخوردم و شوهرمم رفت سرکار. منم فقط خوابیدم پیش بچهم ناهار هم آماده نکردم و خودمم کلا چیزی نخوردم.
شوهرم که از سرکار اومد به مادرش گفت بیا غذا بخور چرا ناهار نخوردی؟ مادرشوهرم گفت آخه نیکی هم بیاد. شوهرمم گفت شاید اصلا نیکی میخواد روزه بگیره. به من اصلا هیچی نگفت غذا رو با سینی آورد گذاشت رو تخت و رفت. منم با اشک غذامو خوردم که فقط سینی خالی شه. به خاطر مادرشوهرم و دخترخالهم که خونمونه وگرنه اصلا بازم میل نداشتم. فقط دوست دارم تنها باشم و گریه کنم😔