تو تاپیک قبلیم کل ماجرا رو گفتم
ولی کلیتش اینه که این بنده خدا خواستگاری کرد از من ولی من خودم خیلی مخالف بودم چون همش ۱۷ سالمه خواهرم و برادرامم مخالف بودن میگفتن زوده چون اونا خودشونم همه بالای ۲۵ ازدواج کردن
مادرمم میگفت الان بچسب به درس و مشقت ولی بابام و بابابزرگم خیلی تاییدش میکردن میگفتن بزار بیان یه نشون بزارن خونتون😐
من دیشب اومدم اینجا مشورت بگیرم که با موج عظیمی از قضاوت ها رو به رو شدم و واقعا دلم شکست 😓
ولی همه گفتن گزینه خوبیه و بهش فکر کن و راستش حرفای خودِ پسره هم منو وسوسه کرده بود منم خواستم به پدربزرگم بگم بهش بگه میخوام بیشتر باهاش حرف بزنم و با مامان بابام مشورت کردم و قرار بر این شد که آخر این هفته زنگ بزنم آقاجونم بگم میخوام آشنا بشیم
ولی امروز صبح عمه م زنگ زد مامانم گفت پسره خیلی خوبه و پاکه و فلان بگو حنا بهش فکر کنه حتی معصومه ( مامان پسره) گفته پسر من گفته همه کار برا دخترشون میکنم حمایتش میکنم به هرجا خواست برسه فقط دوتا شرط دارم یکی اینکه چادری بشه و دوم اینکه تا وقتی پدر و مادرم زنده باشن باید پیش اونا زندگی کنیم و اینکه همه جوره منو تامین کنه 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐 بخدا پشمای بابامم که اینقدر سنگشو به سینه میزد ریخته
منم همین الان زنگ زدم آقاجونم ماجرا رو گفتم اونم گفت آره علی اینو پیش منم گفته این شرطا هم گذاشته منم گفتم بهش بگو فکر منو یه بار برای همیشه از ذهنش بیرون کنه فکر کرده کیه که برای پوشش من و محل زندگیم تعیین تکلیف کنه مگه میخواد اسیر بگیره مرتیکه بعد بیاد خرم کنه بگه کمکت میکنم بری دانشگاه کمکش برا عمش من نمیخوام یک بار دیگه هم به هر طریقی این موضوع تکرار بشه دیگه چشممو رو همه حرمتا میبندم و حالشونو میگیرم
آقاجونمم گفت اگه این حرف آخرته اصرار نمیکنم
الانم قصدی از تاپیک زدن ندارم فقط چون دارم مقدار خیلی زیادی حرص و فشار میخورم گفتم یکم سبک بشم