من خیلی خیلی احساس تنهایی میکنم
پزشک عمومیم تازه درسمو تموم کردم تعهدیم و باید ۸ ۹ سال برم روستا خدمت کنم کسی با این شرایط راحت کنار نمیاد
پسری تا حالا منو نخواسته و بهم پیشنهاد نداده
هرچی اومدن خواستگاری تا حالا همش سنتی بوده
حالا یکی حدودا ۴ ۵ روز قبل اومد لیسانس داره و مهندسه
۸سال تفاوت سنتی داریم اول که اومد تو جمع ازش پرسیدن چرا تا حالا زن نگرفته گفت من الانم به فکر نبودم پدر مادرم اصرار کردن اصلنم نمیدونست اونموقع که پزشکم
بعد که رفتیم تو اتاق حرف بزنیم باز به خودم همینو گفت حالا دیروز دومین بار بود میدیدمش مشخص بود از من خیلی خوشش اومده هرچی گفتم شرایط شغلیم سخته گفت اوکیش میکنم مشکلی نداره از وقتی دیدم شما و خانوادتونو گفتم واقعا همچین دختری کم گیر میاد
ولی من ته دلم راضی نیستم نه اینکه بچه ی بدی باشه ولی حس قدرت و مرد بودن بهم نمیده اون چیزی که تو تصورم بود از همسر آیندم اصلا شبیهش نیست
اگه ردش کنم ممکنه تا آخر عمر مجرد بمونم و از تنهایی دیوونه شم نمیدونم چیکار کنم
دیروز که رفتیم بیرون انقدر حواسش پرت شد و تند رفت انگار ذوق داشت که تصادف کرد ماشینش داغون شد من کلم رفت تو شیشه خیلی ترسید نا خود آگاه اومد سمتم زد روشونم گفت تو که چیزیت نشد عزیزم من معذب شدم
خیلی مشخص بود خوشش اومده از من حالا نمیدونم چیکار کنم واقعا