من از اول بچه دوست نداشتم و ناخاسته باردار شوم تو کل بارداریم دو دل بودم ک نگه دارم یا سقطش کنم اما نگه داشتم و خلاصه اینکه الان جونمم براش میدم و واقعآ هم دادم چون بچم رفلاکس و حساسبت داشت انقدر رژیم گرفتم ک رفتم زیر یرم خیییلی روش خساسم اما شوهرمو بیشتر از بچم دوست دارم خاهرم عصبانی میشه وقتی اینو میشنوه میگه من تا حالا ندیدم هیچ زنی چیزی یا کسیو بیشتر از بچش دوست داشته باشه اما دست خودم نیست بد اون روز باخاهرم تلفنی حرف میزدیم شوهرم ی چیزی بهم گفت من جوابشو دادم اخرشم گفتم نفسم بد خاهرم گفت پس چرا هیچوقت ب بچت این حرفا رو نمیزنی درصورتی ک اینجوری نیست مثلآ من صبحا نیم سافت درحال چلوندن و نوازش بچمم یا مثلآ عروسی خواهرم رفتم با شوهرم عکس دو نفره انداختم نادرشوهرم خاهرم همه گفتن چرا با بچت ننداختی
چیزی که میدونم اینه که باید جوری رفتار کنی که کسی اجازه دخالت به خودش نده چون بعدها بچت بزرگ میشه و این حرفت به گوشش میرسه و نسبت به رابطه خودش و تو و پدرش حساس میشه و سوتفاهم پیش میاد.