به خدا با اشک دارم مینویسم تو ۱۴ سالگی دخترخالم همسن من بود ازدواج کرد 
از اون روز مامانم پدرمو در اورد ، اینقدر درسم خوب بود خدا شاهده همیشه شاگرد اول بودم 😭
سال نهم بودم ، درس میخوندم میمود یدفعه در اتاقو باز میکرد میگفت درس خوندن بدرد تو نمیخوره فلانی ازدواج کرده 🥲
خیلی در حق من بدی شددد ، چه شبایی که با اشک و غصه نخوابیدم 💔
سر سفره پیش بابام بهم میگفت ترشیده
نمیدونم خدا اینارو نمیدید؟ 
حالا الان یه دخترخالم ۱۵ سالشه اون روستا میشینه 
آیفون براش خریدن ، لباسای شیک وقتی حرف میزنه انگار ارباب داره حرف میزنه خالم یه جور با افتخار بهش نگاه میکنه 🥲
ناخون میکاره شما نگاه کنین اون روستاس همسناش ازدواج کردن ، اینقدر احترام داره حتی داداششم همه چیز در اختیارش قرار داده 
بعد من تو شهر بودم ، اینهمه حرف شنیدم 🥲
امروز به مامانم گفتم همه اینارو گفتم هیچوقت یادم نمیره تو ۱۴ سالگی با من اینکارو کردی اینقدر تحقیرم کردی 
مگه من چم بود چی کم داشتم از بقیه؟💔🥲