سلام سوژین عزیزم شبت بخیر
بزار ی خاطره بگم
بابا خدابیامرزم عاشق خرمالو بود یعنی دیوونه وار
سال های اول ازدواجمون (ازدواج دومم)
خانوادم اومدن شیراز..
پاییز بود همین موقع ها
همسرم از طرف اداره باغ رزرو کرد ک خانوادم اخر هفته ببریم باغ
غافل از اینکه نمیدونست تو باغ چیه چخبره
خلاصه حرکت کردیم رفتیم
من مامان بابا و داداشم با همسرم .
در باغ ک پیاده شدیم ساختمون باغ بود ک تو ذوق میزد ک چرا ساختمون دم دره
و بین باغ نیست
خلاصه رفتیم تو وپشت ساختمون با یک منظره رویایی روبرو شدیم یک هکتار باغ با درختان خرمالو نارنجی و قرمز بود ویو از بس درختا بار خرمالو داشتن
بخدا ی چیز عجیب بود
بابام میگفت منو اوردین بهشت
یادش بخیر ک چقد چیدیم خوردیم و کیف کردیم.