امروز بعد از ۳۰ سال خرمالو خوردم، اولین باری که به یاد دارم خرمالو خوردم ۳ ساله بودم به احتمال زیاد قبل تر هم خورده بودم اما به یاد نداشتم.
آن روز طعم گس خرمالو حالمو بهم زد حس بدی که بعد از خوردنش به دهانم مانده بود در تمام این ۳۰ سال هنوز به یاد داشتم بعد از آن تجربه تلخ دیگر هرگز سمت خرمالو نرفتم حتی از گوجه ام بیزار شدم چون شبیه خرمالو بود من حتی این تجربه تلخ را هم به دخترم انتقال دادم و او هرگز خرمالو نخورد تا به امروز که مهمان ناخوانده خانه ام برایم یک جعبه خرمالو آورد از فکر اسراف این میوه ها به سرم زد یک بار دیگر مزه اش را امتحان کنم ، اولش با اکراه یک گاز زدم اما در کمال ناباوری مزه شیرین خرمالو زیر زبانم آمد بعد از آن دو خرمالو دیگر هم خوردم و تصمیم گرفتم بعد از این خرمالو هم به میوه های محبوبم اضافه شود.
حکایت این خرمالو حکایت خیلی از تصمیم های زندگی ماست اینکه یک عمر ترسیدم از تغییر از اینکه اگر شکست بخورم چه می شود، ترسیدم از اینکه به یک مکان ناشناخته بروم با آدم های جدید ارتباط برقرار کنم.
ترس از شکست دوباره خیلی از ما را سال ها منزوی کرد.
وقتی از گوجه هم بیزار شدم به صرف یک شباهت ساده، فهمیدم من خیلی از آدم های اطرافم را به دلیل شباهت به یک آدم اشتباه، یک تجربه تلخ از خودم دور کردم.
ای کاش ۳۰ سال طعم شیرین خرمالو را از خودم محروم نمیکردم.