عصر با هم چای نوشیدیم و کمکم کرد کارای عقب مونده م رو انجام بدم .. کمی قبل بهم گفت 《 هیچ وقت نذار حرفی ناراحتت کنه باید خیلی قوی باشی و نذاری هیچ حرفی تکونت بده . می خوام تا هستم بهت درس زندگی بدم . 》 دستمو گرفت .. مامان نمی دونست که همین حرفش تکونم داد .. بدجور ..
یاد سال های نوجوانی افتادم که آبمون توی جوب نمی رفت .. این روزا بیشتر همو درک می کنیم ..
خدا همه ی مادرا رو نگه داره و روح مادرای آسمونی شاد ، امیدوارم فرشته ها روحشون رو بوسه بارون کنند 💌