صبح با تماس مادرم بیدارشدم
با بچه ۶ماهم و مامانم و ابجیم رفتیم بیرون شلوار خریدم
ابجیمم رفت مصاحبه کاری. قبول نشد بخواطر دانشجو بودنش
ساعت۲ برگشتیم خونه ناهار خوردیم
سوزش زنانه داشتم پماد گذاشتم و خوابیدم
خیلی خسته و مریض بودم و خدارا شکر خواهرم بچه مو نگه داشت من حسابی خوابیدم
شام کوکو ماکارانی درست کردیم خوردیم.
شوهرم اومد دنبالمون مارا اورد خونه خودمون.
پر طول روزهم مامانم و ابجیم کلا دعوا داشتن سر اینکه ابجیم خاستگاری که(خیلی خوب بود از هر نظرررر) اما ابجیم رد کرده بود، الان زن گرفته.
و مامانم هی سرکوفت میزد.
ابجیم هی گریه میکرد که کارش جور نشده. اخه میخاد بره سرکار دندوناشو درست کنه😭
هرکی پیاممو دید واسه خواهرم دعا کنه🥲