نه راهی برای جدایی دارم، نه توانی برای ادامه این زندگی. همسرم با زنی دیگر در ارتباط است؛ نمیدانم آن زن از همسرش جدا شده یا نه، اما من... من خستهام. خسته از تکرار، از شک، از دلنگرانیهای بیپایان. هر روز گوشیاش را چک میکنم، انگار چیزی درونم گم شده، انگار بخشی از وجودم ناقص است. اما حتی اگر چک نکنم، باز هم همان درد، همان خیانت، همان زخم کهنه.
سه سال از زندگی مشترکمان گذشته، اما هنوز هم وقتی تلفنش را باز میکنم، خیانت همانجاست؛ بیکم و کاست، بیرحم و بیتغییر.
زندگی با کسی که خیانت کرده، جانفرساست. نمیدانم چگونه فراموشش کنم، چگونه نادیدهاش بگیرم، چگونه رهایش کنم. همیشه به او چسبیدهام، حتی وقتی قهر کردم و به خانه پدرم رفتم، هیچ چیز تغییر نکرد. نه اعترافی، نه تلاشی، نه پشیمانی.
حالا ماندهام میان ماندن و سوختن، یا ماندن و سکوت کردن. فقط میخواهم نادیدهاش بگیرم، فقط میخواهم سکوت کنم. اما نمیتوانم... من آدمی پرحرفم، اما او همیشه خاموش است. و حالا من هم خاموش شدهام. نمیتوانم زندگی کنم. همیشه پرحرف بودم، اما حالا حتی نمیتوانم بدون آغوشش بخوابم.
شما بگویید... با این زندگی چه کنم؟ راهی نشانم دهید. سلامتیم در خطر است. میترسم سکته کنم، میترسم کارم به دیالیز بکشد. این درد دارد جسمم را میخورد، روحم را میفرساید.