یه مشکلی بین من و جاریم پیش اومد و مادرشوهرم یه نظر ناحق داد، البته با توجه به توضیحاتی که جاریم بهش داده بود. و من چند هفته هی بالا پایین کردم و خود خوری کردم.همسرم دائم گفت چیزی نگو بی خیال شو ولی نتونستم خودمو اروم کنم
حتی خواهرشوهرمم گفت بهش بگو روشنش کن.
من خیلی اروم و محترمانه باهاش صحبت کردم ولی اینقدر ذهنشو منحرف کرده بودن که من یه چیزی میگفتم یه چیز دیگه برداشت میکرد.اصلا هیچ کس باورش نمیشد تهش بشه این
چالش کوچیک شد مشکل بزرگ که سه سال خواب و خوراک ازم گرفت.چقدر غصه خوردم و گریه کردم.داغون شدم تا تونستم حضمش کنم
الانم ده ساله با یکی از جاریهام قطع رابطه ام.فکر میکنم اگه بهش نمیگفتم اینقدر شرایط غیر قابل کنترل نمیشد.یعنی دقیقا یه شعله کبریت شد یه اتش سوزی بزرگ