امروز فقط رفتم عزاداری همش گریه میکردم .بعد از ظهر هم وسط خواب داشتم خفه میشدم .نمیدونستم خانواده مادریم بازم عزادار شدند .بیچاره مادربزذگم .هنوز تو عزای پسرش بود .حالا دامادش .که با هزار تا دعا خاله ام باهاش ازدواج کرده بود .
هر وقت تحقیر شدی .محکم بهش بگو از در نیومدی از پنجره اومدی به سلامت
خدا رحمتش کنه من تو مراسم بودم گفتن ریه اش رو عمل کرده بود اما وقتی برگشتم تو ماشین نشستم تو تاریکی شب منتظر همسرم دیدم دوتا از آشناهاشون اومدن پشت دیوار کنار ماشین متوجه من نشدن یکیش گفت آره چاقو رو برادشته زده به سینه اش خودشو کشته حالا الله و اعلم