ما دیر به دیر میریم هروقت دعوت کنه میریم البته شوهرم زود زود سر میزنه
حالا امشب اونجا بودیم من سر شام همون اول دندونم تیر کشید چون تازه ترمیم کردم و نتونستم بخورم
مادرشوهرم همون اول با حرص زیاد نگاهم کرد و اصلا نگفت که دندونت چی شده پدر شوهرم با کنایه گفت چی شد نپسندیدی گفتم نه و جریان دندونم رو گفتم و آخرشم گفتم غذامو میبرم . که با خودشون نگن بهونه بود و فلان
شوهرمم تا آخر مهمونی اصلا نه باهام حرف زد نه نگاهم کرد نه جواب داد بهم . من راستش اصلا متوجه نشدم چرا . چون اهل دروغ نیستم و اتفاق وحشتناکی هم نیفتاده که بگم بخاطر اونه
تو ماشین اومدم باهاش حرف بزنم بهم پرید که حرف نزن
اومدیم خونه گفتم چی شده گفت سرمدرد میکنه حرف نزن گفتم چرا درد میکنه با حرص زیاد گفت وقتی تو دندونت درد میکنه منم سرم درد میکنه حالت خفه شو ریختت رو نبینم 😐 عوضی ازش متنفررررررم خودشون خانوادگی دروغگو های دو عالمن فک میکنن منم مثل خودشونم بعد چقدر هم دنبال حرف درآوردنن
متنفرم از همشون
من همیشه احترام میذارم هم تو حرف هم تو عمل
تو کارها کمک میکنم
ولی مادر شوهرم از همون اول ورودمون به خونه بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته شمشیر رو از رو بسته بود
کاش اون غذای کوفتی رو میخوردم آتو دست این زنیکه و پسر بچه ننه اش نمیدادم