دل ز دستم برفت در آغاز
لاجرم تاختم به سوی نماز
تا کی اندر خم ابروی یار
گردم آخر در دلم بیقرار
ساقیا می بیار در بر یار
تا که گردم همچو زر با عیار
زندگی شکر است در بر یار
یار من نیست بر دلم سربار
کام من گشت روا در بر یار
این چنین است دلم در استعمار
بنویس ای غزل که در ادیار
همچو من کم بود چنین بیکار