خیلی یهو یادش افتادم نمیدونم چرا و با شوهرم دعوا کردم و اونم قهر کرده رفته جدا خوابیده
یک روز مونده به عروسیم دنبال گیفت حنا و اینا بودم دقیقا توی همون مغازه اون دختره اومد و عصر رفتیم مزون تا دوباره لباسم را بپوشم دیدم اونم دقیقا اومد همونجا و شوهرم گفت این دختر همسایمون بود حس میکنم تعقیبم کردع و حس میکنم دوست دختر شوهرم بوده یا یکی از فامیل های دوست دختر همسرم چون دختره خودش تنها بود و هیچی نمیخرید فقط نگاه میکرد
شوهرم میگه دختر همسایمون بوده و نمیدونم ۱۷سالشه و مامانم میرفتع خونشون اما من باور نکردم هیی چرا یادم اومد