حالا تجربه نمیدونم میشه اسمشو گذاشت یا نه اما من اسمشو میزارم خریت و نفهمی
من به شدت عاشق شوهرم بودم تو دوران نامزدی خانواده من همش خواهان جدایی ما بودن و همش دعوا درست میکردن و همش میگفتن باید جدا شید شوهرمم معلوم بود خیلی دلش بامن نیست و منتظر بود من از ته دل رضایت بدم که جدا بشیم اما من شبو روز بهش زنگ میزدم التماس میکردم بابا مامانتو بیار رو بندازن دایی هاتو بیار فلان کسو بیار اینو بیار اونو بیار و بابام گوشیمو گرفت شبا ساعت سه میرفتم پشت بوم تو سرمای پاییز زنگ میزدم بهش ی ساعت گریه میکردمو میگفتم ولم نکن تورو خدا خودمو میکشم😐😐😐😐🥲🥲🥲 اونم همش عذاب وجدان داشت و میترسید من خودکشی کنم هرکاری میگفتم میکرد تا آخر بابام راضی شد جدا نشیم
واقعا من خریت کردم با این کارام تورو خدا شماها مثه من نباشید خودتونو فدای عشق اونم عشق یکطرفه اینجوری نکنید
تازه یه مدت منو فرستادن خونه خالم گوشیمو گرفته بودن با گوشی خالم یواشکی بش زنگ میزدم