خیلی زندگی به من سخت میگذره انگار اینجا مهمونم معذبم حالم بده دوست دارم بمیرم و تموم 
حتی دلم نمیخواد زندگی دیگه ای باشه 
وقتی آدم های خیلی پیر یا مرگ مغزی هارو میبینم اینقدر غبطه میخورم که نزدیک به آسایش ابدیاند
چرا اونایی که نمیخوان بمیرن زودتر میرن ولی من نمیمیرم چرا این همه تصادف و حادثه و سکته هست یکیش برای من اتفاق نمیافته 
چاره ای جز خودکشی نیست؟ چجوری بگم نمیخوام باشم خب