به خاطر هزاران دلیل منطقی تصمیم به جدایی دارم...، بعد وقتی به این فکر میکنم که قراره طلاق بگیرمم حالم بد میشه. 
نه با بودنش حالم خوبه نه با تمام شدنش. 
اگر یکی بم بگه بش برگرد، کارا و رفتارای خودش و خانوادش جلو چشممه و میگم خاک بر سرم چقدر احمق بودم که برگشتم. 
اگر بخوام جدا شم، میگم خاک بر سرم، زن نبودم سیاست نداشتم، عرضه شوهر داری نداشتم وگرنه هر زن دیگه ای بود به راه میاوردش.
دلیل هایی که دارم هم الکی نیستا،،، کلی دلیل منطقیه که مشاور هم رفتم بم گفته خودت را برای طلاق اماده کن. از سر خودش و خانوادش هم سرم. ولی این دل بیشعور من حالیش نمیشه. همش میگم اسم طلاق اومده روم. با اینکه دوشیزه ام. سنمم که ۳۰, شده... کی دیگه با من ازدواج میکنه ... تا ابد تنها میمونم.