چه تاپیک قشنگی❤️ من خواهرم سرطان داشت برا شیمی درمانی رفته بودیم شهر دیگه. من باهاش رفته بودم. وقتی رسیدیم به اقامتگاه موردنظر، شب بود گفتن اتاق نداریم الان، امشب رو توی نمازخانه کنار بقیه باشید تا ببینیم فردا چی میشه. خواهرم چون موهاش ریخته بود و حال خیلی بدی داشت اصلأ دوس نداشت جلو اون همه آدم باشه. ولی مجبور بودیم. از ظاهرش معلوم بود خیلی دپرسه و ناراحت. من دیدمش دلم سوخت خیلی و سر نماز سجده رفتم با دل شکسته فقط گفتم خدایا چقد این دختر گناه داره توی این حال. کاش فرجی بشه. بخدا پنج دقیقه نشد صدامون زد گفت اتاق تون خالی شده بیاید برید.. یعنی کلا خواهرم یه ربع هم توی نمازخونه نموند.. هیچوقت یادم نمیره. موردای دیگه هم بود ولی این رو هرگز فراموش نمیکنم