سلام عصرتون بخیر
من با همسرم رابطه دوستی داشتم عاشق و معشوق بودیم حسابی. هر چند جفتمونم سنمون پایینه
من این وسط از همه چیم زدم داغون داغون شدم قید همه چیو بخاطرش زدم . مردیم تا بهم رسیدیم
ولی از زمانی که محرم شدیم یه روز خوش ندیدم
رهام کرد رفتم سمتش تو خونه پدر شوهر باهاش زندگی کردم یجا. ولی مدت کم بازم سر مادرش و دخالت ها یه روز خوش ندیدم . یکی دعوا ها خیلی خیلی خیلی بد بود حتی خودشم پشتم نبود و باهاشون مقابلم وایساده بود با وضع بدی اومدم خونه بابام همه گفتن سر عقل میاد میادش ولی نیومد سراغم که نیمد مجبور شدم از راه دادگاه اقدام کنم حتی یکی دادگاهام نیومد اصلا یکسال و نیمه که انگار نه انگار وجود دارم . رفته دوست دختر پیدا کرده بهم دوست دخترش پیام داده .
رفتم یه جلسه دادگاه بلانسبت خرم کرد گفت رضایت بدی میریم سر زندگیمون دادم ولی قالم گزاشت رفت
مجبور شدم مهریمو گزاشتم اجرا از بس اذیتم میکرد مادرش با حرف و پیغام و پسغام....
اوضاعم خیلی بهم ریختس
من میخوامش دوستش دارم ولی اون کلا رهام کرده زمان کوتاهیم نیست یک سال و نیمه
فقط توهین و فحاشی بلده فقط!!!
یهو آنقدر ازش متنفر میشم که میخوام سر به تنش نباشه بعد یه مدت بدجور دلتنگش میشم اعصابم میریزه بهم
وکیل بی شرفشم این وسط موش میدوونه
بهش میگم چرا یجوری رفتار میکنی انگار تو زنشی من اومدم وسط رابطتتون چرا میگم دوستش دارم میخوام زندگی کنم بهم میگی حق نداری عین بچه آدم طلاق بگیر
میگه فکر کن میخوام زنش بشم
در صورتی که اصلا سناشون بهم نمیخوره و شوهر منم بچست از لحاظ اجتماعی مالی صفره چراشو نمیدونم
حالم خیلی بده همش میگم چرا باید اینحوری باشه چرا شوهری که از جونم بیشتر دوستش داشتم اینجوری چشم بسته روم . دوستم میگه دعا گرفتن میونتون اینجوری شده
ولی من اهلش نیستم که مثل مامانش بخوام برم سمت این چیزا
چیکار کنم واقعا دو راهی بدی گیر کردم
حال روحیم خرابه خیلی