8 صبح میره 10 شب میاد
مامانبزرگم مریض شده پیش اونه داره خونه هاش رو تمیز میکنه
خونمون شده عین قصر یخی
قشنگ وقتی میرم تو حیاط انگار میرم توی یه دنیای دیگه و خونمون یخ زده
خودش خیلی تحت فشار روحی و جسمیه چون دست تنهاست خاله و داییم قهرن نمیان کمک مامانمم قهر بود ولی رفت
دلم براش خونه
دلم براش تنگ شده
دعا کنید خدا کمکش کنه در صورتی که آخرم ما میدونیم مامانبزرگم مزد زحماتشو میذاره کف دستش با بد زبونیش